نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:مناجات با خدا,درد و دل با خدا, توسط SaNi |

 

خدایا...تنها تو می دانی که چه بر من گذشته.تنها تو باخبری که چه اشتباهاتی صورت گرفته . اما تو تمام آن ها را پوشاندی و کسی با خبر نیست جز من و تو... میخواهم در این دریای لطف غرق شوم ای مهربانم...دیگر به خود آمدم و راه زیستن را پیدا کرده ام...دیگر لازم نیست چیزی پوشانده شود.اگر لازم باشد اعتراف می کنم و دیگر مهم نیست کسی چه بگوید.چون میدانم دیگر از این پس اینگونه نیست.

پروردگارا...تو را هر دم صدا می زنم...میخواهم تنها با تو باشم.از تو می خواهم مرا از سراب های زیبا در امان نگه داری.زیرا صبر من یاری نمی کند.تازه فهمیده ام که تو برای من کافی هستی.کسی را نمیخواهم.

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 خرداد 1390برچسب:مناجات با خدا,درد و دل با خدا, توسط SaNi |

 

خدایا... آنقدر از خود و دیگران میترسم که نمیتوانم دنیا را صاف ببینم... آنقدر گرگ های نقاب زده دیده ام که نمیتوانم به هیجکس اعتماد کنم...به من گفته بودند نیمه ی پر لیوان را ببین افسوس که نیمه ی پری در کار نبود و ما تنها به یک خالی دل بسته بودیم...لیوانی خالی که پر است از بی وجدانی و نفرت و ظلم...

هرروز دلم ترکی برمیدارد بخاطر این همه بدی...میدانم که میبینی و میدانم که میدانی...و تویی ارامش دهنده ام در این روزها...و اگر یاد تو نبود چگونه میتوانستم دوام اورم از خود؟...پس خدای من..مهربان من...مرا در این میدان جنگ تنها نگذار و رهایم نکن تا من نیز یکی از همین درندگان شوم.

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:درد و دل با خدا,خدا, توسط SaNi |

 

 خدایا چه بلایی داره سرم میاد؟ یهو چی شد؟ چرا روز به روز دارم عوض میشم؟ خیلی ازت دور شدم...اره خدا جون..خودمو گم کردم..تورو گم کردم.انگار روی هوام..سر در گمم.فقط دارم دور خودم میچرخم.

 باور کن خسته شدم...از دروغ..از گناه..از پوچی..از خودم........

 میدونم سنم خیلی کمه واسه این حرفا ولی من خیلی زود بزرگ شدم.بزرگ بودن رو زود تجربه کردم. شاید بخاطر  همینه دلم داره کم کم سنگی میشه.دل من مثل یه اب زلال بود.این خاک هارو کی اولین بار ریخت توی قلب پاکم؟  کی اونو تبدیل به گل کرد؟ اگه همینجوری به حال خودش رهاش کنم این گل سفت و سفت تر میشه و عاقبتی جز   سنگ شدن نداره...اونوقت دیگه هیچ جوری نمیشه نجاتش داد جز با شکستنش.هرچند الان ترک هایی ورداشته اما  خدا میدونه کی شکسته یشه.

 میدونم هنوز خیلی اتفاقات در انتظار منه و خیلی سختی های بدتری رو باید پشت سر بذارم ولی  میترسم....میترسم از خودم...

 خدا جون...دیگه نمیدونم دوست داشتن چیه....راستی یه خورده از عشق واقعی برام بگو...بگو تا گول این  هوس  های نقاب زده رو نخورم.ولی خودمونیمااا خیلی نقاب های زیبایی دارن.نکنه نقاب های من هم به همین زیباییه...

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به وبلاگ لمس حس من مي باشد.